یلدا
خواستم باز بگویم ز دل تنگ و نشد
شیشه ی ظلم و ستم دیده ی از سنگ و نشد
آمدم تا که بگویم که چه شد همنفسم
نفسم دور شد از من دو سه فرسنگ و نشد
خواستم تا زصداقت سخنی بنویسم
همه جا گشته پر از حیله و نیرنگ و نشد
گفتم این بار بگویم سخن از صلح ، ولی
زندگی برخاسته با من ز سر جنگ و نشد
رفتم از ماه و ستاره بنویسم اما
شده شب از لج من مشکی پررنگ و نشد
گفته ام با دل خود از تو دگر ننویسم
دیدم این کار بود بر دل من ننگ ونشد
به تمنای نوشتن ز دل خسته ی خویش
زده ام باز به دامان قلم چنگ و نشد
خواستم تا بنویسم که چه آمد به سرش
از بد حادثه شد پای قلم لنگ و نشد
رفتم از دیده بخواهم که ز دل گوید و او
زده بیهوده دوصد بار به دل انگ و نشد
گفتم از درد و غم و رنج و بلا بنویسم
دیده ام شعر شده زشت و بد آهنگ و نشد
یادم آمد بنویسم ، دل دریایی من!
حیف شد آبی دریا شده بی رنگ و نشد
این همه از دل تنگ تو سخن گفتی و باز
خواستی باز بگویی زدل تنگ و نشد ؟( هوداد نایب)
Design By : RoozGozar.com |